×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

deldaran

خوب باش من خوبم

ماهیگیرو زنش.

ماهيگير و زنش
در زمان های قديم مردی بود که کارش صيدکردن ماهی بود. ماهيگير فقير و زنش در کلبه کوچکی نزديک ساحل دريا زندگی می کرد. مرد يک صبح مثل هميشه از خواب بيدار شد تا برای صيد ماهی از خانه بيرون برود. زنش پشت سرش فرياد کشيد: خدا بدادت برسد اگر دست خالی به خانه برگردی.
مرد تازه تور خودش را در دريا پهن کرده بود که متوجه شد چيزی لای صدف های داخل تور برق می زند. ماهيگير تور را بيرون کشيد و ماهی عجيب و غريب کوچکی را از لابلايش بيرون آورد. ماهی را در دستش نگه داشته و با خودش فکر کرد که چه ماهی غريبی! حيرت او وقتی به حد نهايی خودش رسيد که يک دفعه ماهی شروع به صحبت کردن کرد و گفت: ماهيگير خوب! تو من را آزاد کن! من پسر پادشاه ماهی ها هستم. اگر من را آزاد بکنی, می توانم تمام آرزوهای تو را برآورده سازم.
ماهيگير از اين حرف ماهی طلايی اينقدر بهت زده شد که بدون فکر کردن روی حرف های ماهی آن را دوباره در دريا انداخت.
ماهيگير وقتی به خانه برگشت, آنچه را اتفاق افتاده بود برای زنش تعريف کرد, زن سرزنش کنان به او گفت: تو چی گفتی؟ آيا ماهی گفت که می تواند همه خواسته های تو را برآورد بکند و تو همينطوری ولش کردی رفت. اگر اينطوری بود, تو بايد قبل از آزاد کردن مثلا" چيزی از او می خواستی. يالله زود باش همين حالا به ساحل برو! او را پيدا کن و بگو که من احتياج به يک تشت لباسشويی چوبی تازه دارم, نگاه کن, ببين اين تشتی که داريم خيلی کهنه شده.
مرد بيچاره نزديک دريا رفت و تا آنجا رسيد, ماهی طلايی را صدا زد.
وقتی ماهی طلايی صدای ماهيگير را شنيد, سرش را از آب بيرون آورد و گفت: آيا دنبال من می گردی؟ کاری داشتی.
ماهيگير خواسته زنش را به زبان آورد و ماهی با لحن مهربانی گفت: باشد. تو به من خوبی کردی, من هم محبتت را جبران می کنم. حالا هم برو خانه. من خواسته تو را برآورده خواهم کرد.
ماهيگير فکر کرد حال که زن به خواسته اش رسيده حتما" خيلی خوشحال خواهد شد. با خيال راحت بطرف خانه اش رفت. اما هنوز در خانه را باز نکرده بود که زن بطرف شوهرش هجوم آورد و با لحن دعوا و جنجالی گفت: پس واقعا" درسته که تو يک ماهی جادويي را آزاد کرده ای. برو نگاه کن, آن هم يک لگن چوبی تازه. وقتی يک ماهی آنقدر قدرت دارد, ما نبايد به گرفتن يک لگن بی ارزش قناعت بکنيم. تو بايد پيش ماهی برگردی و از او يک خانه نو برای ما بخواهی.
ماهيگير پيش خودش گفت: اصلا" از کجا معلوم که او باز هم آنجا باشد و من دوباره او را پيدا کنم.
به اصرار زنش دوباره کنار دريا رفت. بخودش گفت, اميدوارم که ماهی از آنجا نرفته باشد و وقتی نزديک آب رسيد داد زد: ماهی کوچولو! ماهی کوچولو! از نزديکی آب ساحل صدای ماهی به گوشش رسيد که از او می پرسيد: اين دفعه ديگر از من چه می خواهی؟
ماهيگير گفت: می دانی, می خواستم بگويم که زن من ...
ماهی جواب داد: بله باشد, فهميدم. راستش فکرش را می کردم. زنت اين دفعه ديگر چه  می خواهد.
ماهيگير زير لب زمزمه کرد: يک خانه بزرگ.
ماهی گفت: اشکالی ندارد. تو با من خوب بودی و برای همين می خواهم خواسته تو را برآورده بکنم.
ماهيگر يواش يواش به خانه اش در حاليکه پيش خودش تصور کرد که چقدر زنش از ديدن آن جديد خوشحال خواهد شد. او از همان فاصله می توانست سقف خانه بلند را ببيند. اما وقتی نزديک تر رفت, زن با عصبانيت به جلو او دويد و گفت: نگاه کن! ببين آن ماهی چقدر قدرت دارد. حالا ما بايد چرا به اين خانه راضی بشويم. ما بايد چيز بهتری از او بخواهيم. يالله زودباش و برو ماهی را پيدا کن. بگو که ما بجايی يک خانه معمولی يک قصر واقعی از او می خواهيم و با لباسهای قشنگ و جواهرات گرانبها.
ماهيگير از اين خواسته زنش زياد راضی نبود ولی چون سالها با او زندگی کرده و به بهانه جويی و غر و لندش عادت داشت, جرأت نکرد که اعتراضی بکند و دوباره آرام آرام به طرف ساحل دريا براه افتاد. وقتی باز هم ماهی طلايی را صدا زد, دريا غرشی کرد و امواجی روی آب نشست. در آن لحظه آب دريا خيلی ناآرام و توفانی شده بود. ماهيگير گفت: من واقعا" از تو شرمنده ام که دوباره مزاحم شده ام. ولی اين بار زن من بجای خانه معمولی يک قصر واقعی می خواهد و ...
و اين بار هم ماهی خواسته ماهيگير را برآورده کرد, اما مثل دفعات پيش ديگر مهربان نبود. ماهی پيش خودش فکر کرد که سنگ بزرگی از روی قلبش برداشته شده. چون سرانجام توانسته که زن ماهيگير را راضی بکند و حالا شوهرش هم با خيال راحت می تواند به خانه اش برگردد.
مرد نزديک خانه اش که رفت, بجای خانه يک قصر زيبا بنا شده بود و چقدر هم زيبا بود!
زن بالای اولين پله قصر ايستاده و لباسهای قشنگ و جواهرات گرانبهايی به تن داشت. و بی صبرانه منتظر نزديکتر رسيدن شوهرش بود. زن گفت: زودتر برو از او بخواه که ...
ماهيگيرگفت: چه می گويی. تو الآن قصر به اين خوبی داری و بايد ديگر به آنچه که داريم, راضی باشيم. آيا فکر نمی کنی که ديگر شورش در آورده ای و داری حريص می شوی.
ماهيگير می خواست با آن حرفها جلو ياوه گويی و زنش را بگيرد.
زن داد زد: به تو گفتم که زودتر برگرد, به ساحل و به ماهی بگو که بايد من را ملکه بکند. من هر چه گفتم بايد بايد گوش بدهی. بيچاره ماهيگير خسته از بحث و جدل سرزنش دوباره به دريا برگشت. وای که دريا چقدر ناآرام و توفانی شده بود. آسمان سياه بود و رعد و برق شديدی می زد و امواج دريا محکم روی سنگهای دريا می کوبيدند و امواج روی دريا کف می کردند. ماهيگير نزديکی يکی از سنگها روی زانويش خم شد و با صدای ضعيفی ماهی را صدا کرد و بعد از لحظه ای مکث خواسته تازه زنش را به تو گفت. اين بار ماهی بدون اينکه چيزی به او بگويد در ميان امواج دريا ناپديد شد. ماهيگير هرچه منتظر شد بيفايده بود. ماهی رفت و ديگر برنگشت.
ناگهان يک صاعقه شديد روی دل آسمان زد. و ماهيگير در نور صاعقه کلبه قديمی خودش را ديد که زمانی در آن زندگی می کرد, نه خانه نو و قصری را که ماهی به او بخشيده بود. کلبه محقرش را ديد که در آن زندگی می کرد و در آنجا بود. اين بار زن ماهيگير با چشم های گريان منتظر او بود.
 ماهيگير تا او را ديد گفت: تقصير خودت بود. ما بايد به آنچه که داشتيم راضی می شديم. نبايد با ناراحتی و غرغر کردن تقاضای بيشتری را از ماهی می کرديم.
اما پنهان از زنش در ته دلش خيلی راضی بود که همه چيز مثل روز اولش بشود. مثل هميشه صبح زود به کنار دريا می رفت و ماهی صيد می کرد ولی ماهيگير ديگر هيچوقت آن ماهی طلايی را نديد
پنجشنبه 5 تیر 1387 - 10:54:13 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم